راه آسمان the way to the sky

اهل بیت علیه السلام راهی کوتاه تا رسیدن به آسمان Imams have a short way to reach the sky

راه آسمان the way to the sky

اهل بیت علیه السلام راهی کوتاه تا رسیدن به آسمان Imams have a short way to reach the sky

۱۲ مطلب با موضوع «حکایت» ثبت شده است





درزمان رسول خدا(صل الله واله وسلم) زنی بود که اطاعت شوهررامیکرد .

زمانی که شوهر داشت برای سفر بشهری دیگرمیرفت به همسرش گفت من دارم به سفر میروم امااجازه نداری ازخانه بیرون بروی حتی اجازه ندارید خانه پدرومادرت برای دیدن انها بروی.

زن گفت باشد چون شمااجازه نمیدهید مطمئن باش من از الله میترسم وجایی نمیروم .

مرد ازهمسرش خداحافظی کرد وبطرف مقصد حرکت کرد چند وقتی گذشت و یک روزی برادر ان زن امد وبه زن گفت: پدرمریض هست مادر مرافرستاده تاشمارا باخودببرم تااوراعیادت کنی چون پدر اسمت رامیگوید وگفته میخواهد توراببیند.

 ان زن به برادر خود گفت شوهرم اجازه نداده است پس بگذار کسی را پیش رسول اکرم (صل الله) بفرستم تاازرسول خدا(صل الله) سوال کند که ایا میتواند به عیادت پدرمریض حالم بروم یانه.

زن قاصدی راپیش رسول خدا(صل الله) فرستاد ان قاصدپیش رسول اکرم (صل الله) رفت وبعدازمدتی امدوگفت رسول خدا(صل الله) فرمودند :

شمابرای عیادت پدرتان نروید واطاعت شوهر رابکنید چون برای شما زن شوهردار اطاعت شوهر ازدیدار پدرومادر بهتر و افضل ترهست پس به عیادت پدرومادر نروید .

ان زن به برادرخود گفت شمابروید وسلام مرابه پدرومادربرسانید بگواونمیتواند به دیدن انها وعیادت پدربیاید برادرناراحت شد وبطرف خانه برگشت،چندروز گذشت وبازبرادر امد ،گفت ای خواهرم پدردرحال سکرات وجان کندن هست وسراغت رامیگیرد وهمه امدن تااوراعیادت کنند وشما هم بیا تا برویم  والان بیا تاپدرفوت نکرده شماراببیند وشمااوراببینید.

 ان زن به برادرش گفت شوهرم نیست پس صبرکن تاکسی راپیش رسول خدا(صل الله) بفرستم تاازاواجازه بگیرد که ایامیتوانم برای عیادت پدربروم یا نمیتوانم ان قاصد پیش رسول خدا (صل الله) رفت وبرگشت وگفت که رسول خدا(صل الله) فرمودن :

که اگرشوهرت اجازه نداده هست پس برای عیادت پدر مریضت که درسکرات موت هست نروید چون برای شما زن شوهردار اطاعت شوهر از عیادت پدرمریضت بهتروافضل تر هست .

وزن بعدازشنیدن ان حرف به برادرش گفت بروید ومن نمیتوانم بیایم چون شوهرم اجازه نداده است وبردار ازخواهرش جداشد و بطرف خانه پدرومادرش براه افتاد چندی وقت گذشت ودوباره برادر شتابان امد  ونفس نفس میزد خواهر به برادرش گفت چه شده است؟

 برادر گفت پدر فوت کرده واورادارند غسل میدهند زودبیا اگرمیخواهی اوراببینی اخرین دیدارهست ومادر مرا به دنبال شمافرستاده است زودچادرت راسر کن وبیابرویم تا اوراببینی.

 اما ان زن گفت من که ازشوهرم اجازه نگرفتم بگذار شخصی را پیش رسول خدا(صل الله) بفرستم تاازاو سوال کند وزن قاصدی راپیش رسول خدا(صل الله) فرستاد تا از رسول خدا(صل الله) سوال کند ایامیتواند به جنازه پدرش برودیانه ان قاصد پیش رسول خدا(صل الله) رفت وامد وگفت رسول خدا(صل الله) فرمودن :

 اطاعت شوهر ازرفتن برجنازه پدرت افضل تر و بهتر هست پس اطاعت شوهرت رابکن ودر خانه بمان .

زن به برادرش گفت نمیتوانم به جنازه پدربیایم شمابروید وبرادر انجا را ترک کرد و بطرف خانه خودحرکت کرد چندی گذشت وقاصدی ازجانب رسول خدا(صل الله) پیش ان زن امد وقاصد گفت ای زن رسول خدا(صل الله) برشماسلام فرستاده وگفته است :

برشما اطاعت وفرمانبرداری شوهرمبارک باشد چراکه درخواب پدرت رادیدم وگفتم توکه هستی؟ 

ان شخص گفت: من پدرهمان زنی هستم که بخاطراطاعت شوهر برجنازه من نیامد.

 به اوگفتم خداوندباتوچه معامله ای کرد ؟

ان مرد گفت من بخاطرگناهان اهل جهنم شدم، اما الله فرمود ای شخص تورا بخاطر فرمانبرداری دخترت ازشوهرش واینکه بخاطر اطاعت از شوهر برجنازه تو نیامد ما تو را بخشیدیم وتو به بهشت میروی والله مرابخاطر اطاعت دخترم وارد بهشت کرد ورسول خدا  فرمودن اگرتو بر بالین یاجنازه اومیرفتی چیزی از بیماری او و مرگ او نمیتوانستی کم کنی اما بخاطر اطاعت شما پدرت وارد بهشت شد.



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۶
یاصاحب الزمان ادرکنی


آیت الله سید عباس کاشانی نقل می کنند:

یکی از علمای آن زمان بود که در فقه و اصول، دویست و پنجاه تا سیصد نفر پای درسش می نشستند. خانم این آقا مریض شدند و روز به روز حالشان بدتر می شد، تا این که یک روز صبح حالش از هر روز بدتر شد و از هوش رفت و دیدند که امروز و فردا است که خانم از دنیا برود و آن اقا سراسیمه می آید پیش آقای قاضی. من این جریان را خودم بودم.تا نشست، آقا فرمودند: خانم چطور است؟ گریه کرد و گفت آقا داره از دستم می ره. اگر امروز ایشان بمیرند فردا هم من می میرم. این ها سی و هفت سال با هم بودند و بچه هم نداشتند و خیلی انیس هم بودند.

آقای قاضی یکی از مختصاتش این بود که در صورت کسی نگاه نمی کردند. و همینطور که سرشان پایین بود تند تند دعا می خواندند و چشمشان هم بسته بود. من این ها را به چشم خودم دیدم. بعد دستشان را بلند کردند و چشمشان را پاک کردند و سپس گفتند: شما بفرمائید منزل، خداوند ایشان را به شما برگرداند.

او هم به آقای قاضی خیلی اعتقاد داشت و می دانست هر چه بگوید حق است. می رود به خانه شان و بعد می بیند خانمش که او را صبح به سمت قبله کرده بودند و هیچ حرفی نمی زد، حالا خوب و سر حال است. و خانم به آقا می گوید: از شما ممنونم که پیش آقای قاضی رفتید: آن آقا احوال مرا پرسید شما گفتید آقا دعا کن و ایشان هم دعا کردند. من همان موقع از دنیا رفته بودم چند دقیقه ای بود که قالب تهی کرده بودم. من را بردند تا آسمان چهارم رسیدم و آن جا صدایی شنیدم که فلانی با احترام در خواست تمدید حیات ایشان را کرده اند و همان موقع مرا برگرداندند.

این حکایت به خوبی گویای مقام و منزلت آقای قاضی در پیشگاه خداوند متعال می باشد.




گوشه ای از کرامات آیت الله قاضی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۷ ، ۰۴:۵۷
یاصاحب الزمان ادرکنی




🔸 پسر: پدر چرا بعضیا با اسلام مخالف هستن؟!


🔹 پدر: اسلام کهنه‌ست، مال اعراب ۱۴۰۰ سال پیشه و خرافه‌ست

پسرم... فقط گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک.


🔸 پسر: جمله ای که گفتین از کیه؟

🔹 پدر: زرتشت گفته

🔸 پسر: زرتشت کی هست؟

🔹 پدر: پیغمبر ایرانیه که ۲۵۰۰ سال پیش زندگی می کرده.


🔸 پسر: این که خیلی کهنه تره!

🔹 پدر : ......❗️

🔸 پسر: پدر، یعنی الان ما باید زرتشتی باشیم؟


🔹 پدر: آره دیگه، دین عربا ارزونی خودشون، اونا به ایران حمله کردن و به زور ما رو مسلمون کردن.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۷ ، ۰۹:۵۳
یاصاحب الزمان ادرکنی





🔸روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .


🔹حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.


🔸به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت!


🔹همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند! حاکم از کشاورز پرسید :

مرا می شناسی؟

کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.

حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ 

سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.


🔸حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟!


🔹یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی! فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد! 


🔺"نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ" : "بندگانم را آگاه کن که من بخشنده‌ ی مهــــربانم !"

این ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. از خدا بخواه، و زیاد هم بخواه. خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست و به خواسته ات ایمان داشته باش❣️


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۰۹:۵۲
یاصاحب الزمان ادرکنی



شیخ رجبعلی خیاط همراه عده ای در حیاط منزل یکی از دوستان نشسته بود. در آن جمع یک صاحب منصب دولتی هم حضور داشت که به دلیل بیماری ، پایش را دراز کرده بود.

افسر رو به جناب شیخ کرد و اظهار داشت که مدتی است گرفتار این درد پا شده و داروهای گوناگون هم کارساز نبوده است.

شیخ مطابق شیوه همیشگی خود ، از حاضران می خواهد سوره حمد بخوانند . آن گاه توجهی کرد و فرمود : این دردپای شما از آن روز پیدا شد که زن ماشین نویس را به این دلیل که نامه را بد ماشین کرده است ، توبیخ کردی و سر او داد زدی . او زنی علویه بود . دلش شکست و گریه کرد. اکنون باید او را پیدا کنی و از او دلجویی کنی تا پایت درمان شود.




گوشه ای از کرامات شیخ رجبعلی خیاط

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۷ ، ۱۱:۵۰
یاصاحب الزمان ادرکنی





یک نفر سرش ضربه می خورد و می شکند ، او را نزد شیخ رجبعلی خیاط می برند تا ببینند چه کار کرده است که به این روز افتاده است .

شیخ رجبعلی پس از توجه می فرماید : در کارخانه بچه ای را اذیت کرده ای ، و اگر از او رضایت نگیری قضیه دنباله دارد .

آن مرد تایید می کند و می گوید :

پسر صاحب کارخانه ایراد نا مربوطی گرفته بود که به او گفتم :مگر فضولی ؟!

شب هم که برای گرفتن دستمزد رفته بود دلخور شدم و پسرک را به گریه انداختم .


شیخ فرمود :بی خود برای شما گرفتاری پیش نمی آید.




گوشه ای از کرامات شیخ رجبعلی خیاط


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۷ ، ۱۰:۳۳
یاصاحب الزمان ادرکنی





کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضررزد.


پیرمردکینه روباه را به دل گرفت بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله ور در مزرعه به اینطرف وآن طرف میدوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش، در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد. 


وقتی کینه به دل گرفته ودر پی انتقام هستیم باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت بهتر است ببخشیم و بگذریم.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۷ ، ۱۱:۱۷
یاصاحب الزمان ادرکنی



 
پسر جوان: سلام حاج آقا، ببخشید مزاحم شدم. می‌شه یه سؤال خاص بپرسم؟ 
 
حاج آقا: سلام عزیزم، بپرس. 
 
پسر: دوست دختر اشکال داره؟ 
 

ح=نه خیلی هم خوبه. اگه دختر خوبی سراغ داری از دستش نده. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۵
یاصاحب الزمان ادرکنی




در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد : ورزش، عکاسی، و دیدن مناظر طبیعی.

او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد ، صبحانه و شام. 
هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد . من فکر کنم عباس از این عمل ، دو هدف را دنبال می کرد ؛ یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند.

بعضی وقت ها عباس همراه شام، نوشابه می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و .... که در آن زمان موجود بود ؛ بلکه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم که فانتا خریده است . 
یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد ،آرام و متین گفت :« حالا نمی شود شما فانا بخورید؟» 
گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :« کارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست ؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند .» 
به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم .


راوی: خلبان آزاده امیر اکبر صیادبورانی

گوشه ای از زندگی نامه شهید عباس بابایی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۶
یاصاحب الزمان ادرکنی



حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت  خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.


ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۵:۲۳
یاصاحب الزمان ادرکنی




روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.



یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.


دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.


سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.


بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۰۴
یاصاحب الزمان ادرکنی



گوهرشاد همسر شاهرخ یکی از پادشاهان تیموری بود. او یکی از زنان باحجاب بود و همیشه نقاب به صورت داشت. خیلی هم مذهبی بود. گوهرشاد همیشه آرزوی ساخت مسجدی کنار حرم امام رضا (علیه السلام) را داشت. تا این که تصمیم ساخت مسجد گوهرشاد را گرفت.

به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید.

با احترام رفتار کنید و اخلاق اسلامى و یاد خدا را رعایت کنید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۱۴
یاصاحب الزمان ادرکنی